نوشته ی قبلی را می دیدم . به این فکر کردم که چقدر شبیه نوشته های بیست سال پیش است یعنی پر از آه و ناله. دلیلش هم شاید این باشه که همچنان موقع غم و حس ناچاری می نویسم. اما واقعیت این هست که خیلی با آن زمان تفاوت کرده ام. آن موقع هفته ها و ماه ها و شاید سال ها در آن حس فرو می رفتم اما الان متوجه خودم هستم. وقتی غمگینم یا عصبانی یا مضطرب هستم متوجه حس و تغییرات درونی ام هستم
چیزی که باید بیشتر تمرین کنم این هست که ذهنم را درگبر سوال درست کنم که وارد حلقه ی بی فایده نشود. مثلا به جای اینکه بنویسم غمگینم و رشته ی افکارم را همان جا رها کنم از خودم بپرسم که چطور می توانم این حس و وضعیت را تغییر دهم و اگر برایش جوابی پیدا نکردم سوال ساده تری بپرسم مثل اینکه چطور می توانم یک قدم ساده برای بهتر شدن وضعیت و حسم داشته باشم. وقتی این مهارت را خوب یاد بگیرم آن وقت میتوانم همین سوال رو در مورد روابطم با دنیای خارج هم داشته باشم
0 Comments
چشم به هم زدم چهل ساله شدم. خنده ای روی لبم نیست. به دنبال هیچ میدوم. شعری برام نمونده. فراریم از خودم از زندگی از روزمرگی از این رابطه از این تنهایی ... برای چی؟ برای کی؟
|
ArchivesCategories |